.
مادر جان تبریک می گویم این روز را به شما که دوازده سال مانند یعقوب چشم به راه فرزند ماندی .
مادر برایم از جوانش که راننده تانک بود گفت
از دو فرزند رشیدش که راهی جبهه کرده بود
از اندوه مسلم گفت وقتی محمد پسر خاله اش در بستان آسمانی شد
از کربلای پنج گفت...
مادر برایم از انتظار گفت از هشت سال که بعد از نماز صبح به پشت در نگاه می کرد وامید داشت فرزند دلبرش آمده باشد واو شاید خواب مانده باشد .
از روزی از روزهای ماه محرم گفت که مسلم جانش از سفر بازگشت وقلب مادر آرام گرفت ....